ز وقتی یادمه ازش میترسیدم نمیدونم چرا اخه اون ترس نداشت اما یه جذبه ی خاصی توی وجودشه که باعث میشه بهش احترام بذارم.امروز صدای
دادش از جا پریدم که دیدم رفت تو ماشین و سریع از در باغ زد بیرون...خدا به خیر کنه.......معلوم نیشت چشه...تا حالا سر باباش داد نزده
بود....اسم من دریاست...18سالمه و امسال کنکور دارم.رشته ام تجربی و خیلی هم بهش علاقه دارم.توی یه باغ خیلی بزرگ که از پدر بابام به بابام و
عموم ارث رسیده زندگی میکنیم.دو تا خونه ی 500 متری ویلایی با کمی فاصله و یه باغ بزرگ پر از گل وگیاه این خونه رو شامل میشه.....من تک.
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آمار سایت